Bi-del o Bi-zabān - بیدل و بیزبان
تا که اسیر و عاشق آن صنم چو جان شدمدیو نیم، پری نیم، از همه چون نهان شدم
برف بُدم گداختم، تا که مرا زمین بخوردتا همه دود دل شدم، تا سوی آسمان شدم
این همه ناله های من، نیست ز من همه از اوستکز مدد می لبش، بیدل و بیزبان شدم
جان و جهان ز عشق تو، رفت ز دست کار منمن به جهان چه می کنم، چونکه ازین جهان شدم؟
گفت چرا نهان کنی عشق مرا چو عاشقی؟من ز برای این سخن، شهرهٔ عاشقان شدم
جان و جهان ز عشق تو، رفت ز دست کار منمن به جهان چه می کنم، چونکه ازین جهان شدم؟
صنما جفا رها کن، کرم این روا نداردبنگر به سوی دردی، که ز کس دوا ندارد
ز فلک فتاد طشتم، به محیط غرقه گشتمبه درون بحر جز تو، دلم آشنا ندارد
صنما جفا رها کن، کرم این روا ندارد
به از این چه شادمانی، که تو جانی و جهانیچه غمست عاشقان را، که جهان بقا ندارد؟
برویم مست امشب، به وثاق آن شکرلبچه ز جامه کن گریزد، چو کسی قبا ندارد؟