مرگ نازلی
نازلی!بهار خنده زد و ارغوان شکفتدر خانه زیر پنجره گل داد یاس پیر
دست از گمان بداربا مرگ نحس پنجه میفکنبودن به از نبود شدنخاصه در بهار
نازلی سخن نگفتسرافرازدندان خشم بر جگر خسته بست و رفتنازلی سخن نگفت
نازلی سخن بگو!مرغ سکوت جوجهء مرگی فجیع رادر آشیان به بیضه نشسته است
نازلی سخن نگفتچو خورشیداز تیرگی برآمد و در خون نشست و رفت
نازلی سخن نگفتنازلی ستاره بودیک دم در این ظلام درخشید و جست و رفتنازلی بنفشه بودگل داد و مژده دادزمستان شکست و رفت