دهانی جریده از فریاد
با دو تا هندانه زیر بغل با همین جان لاغر و زردمفکر کردم که می شود جنگید فکر کردم فقط خودم مردم
مرد بیزار خسته از بیداداز همه سمت نیزه می بارید به خودم آمدم تنم خاریدگفتم از شهر دست بردارید شب شد و سینه را سپر کردم
مثل یک کوه سخت از فولادخواستم مثل آسمان باشم منجی شهر نیمه جان باشمآشیان پرندگان باشم با همین دست خالی و سردمنعره برداشتم که ماه آمد مرد جنگاور سپاه آمدچگوارای بی کلاه آمد گرچه یک بی چراغ شبگردم
همچنان با زبان شعر و غزل همچنان مثل گنده لات محلهمچنان هندوانه زیر بغل شور این قصه را درآوردمبا دهانی جریده از فریاد
یک طرف اجتماع ترسوها یک طرف دوستان و چاقوهاروبرویم سپاه پرروها باید از راه رفته برگردم
راستی هندوانه ها افتادخواستم مثل آسمان باشم منجی شهر نیمه جان باشمآشیان پرندگان باشم با همین دست خالی و سردمنعره برداشتم که ماه آمد مرد جنگاور سپاه آمدچگوارای بی کلاه آمد گرچه یک بی چراغ شبگردم