...دیگه نه
چرا مثل احمق ها هنوز نتونستی فراموشم کنی؟(چرا هنوز فکر میکنی من واست آدم خوبی بودم؟(آدم خوبی بودمچند ماهی از جداییمون گذشتهولی چرا هنوز تو...داری تو خاطرات زندگی میکنی؟کنارت کلی آدم خوب هستاشکالی نداره اگه یه عشق جدید رو شروع کنیبا یه لبخند...واقعا برات آرزوی خوشبختی میکنم....وقتی میبینم اینطوری سرگردونیمنم نمیتونم یه عشق جدید رو شروع کنم...اوه...الان دیر وقته و تو
چرا دوباره اومدی پیدام کنی؟منی که انقدر ترسو هستم...که گذاشتم بریصدای گریه های غم انگیزت رو از اونطرف در میشنومچرا دوباره اومدی پیدام کنی؟حالا که من کاملا نسبت بهت سرد شدمدیگه هیچ گرمایی ندارم که باهات تقسیم کنم
دیگه نه...دیگه نه...دیگه آدمی نیستم که بهش تکیه کنی
باشه هرچقدر دلت میخواد گریه کن(اگه اینطوری میتونی منو بشوری(پاک کنیو تمام وابستگی قلبت رو از بین ببریمن ارزش دردی که میکشی...رو ندارممن اون آدمی که قبلا با تو بود...نیستمدوست ندارم دروغ بگم...که چون عاشقتم میخوام ازت جدا بشمفقط برای امروز پیشت میمونم....زود باش بلند شودستمو میتونم بهت بدم...ولی اینم فقط برای امروز
نمیتونیم به عقب برگردیم,خودت هم اینو میدونیمیدونی که کنار من نمیتونی شاد باشیکسی که بتونه تو رو بخندونه...برو و چنین کسی رو پیدا کنوقتی میبینم اینطوری سرگردونیواسه یه روز هم نمیتونم در آرامش باشم...اوه...الان دیر وقته و تو
چرا دوباره اومدی پیدام کنی؟منی که انقدر ترسو هستم...که گذاشتم بریصدای گریه های غم انگیزت رو از اونطرف در میشنومچرا دوباره اومدی پیدام کنی؟حالا که من کاملا نسبت بهت سرد شدمدیگه هیچ گرمایی ندارم که باهات تقسیم کنم
دیگه تمومش کنهرچقدر زمان بگذره...از اینکه چهره ی سرد منبیشتر به تو آسیب بزنه...از این میترسمواسه اینکه خودتو بهم ثابت کنی فقط کافیه خوب(خوشبخت) زندگی کنیدیگه نه....دیگه آدمی نیستم که بهش تکیه کنی
چرا دوباره اومدی پیدام کنی؟منی که انقدر ترسو هستم...که گذاشتم بریصدای گریه های غم انگیزت رو از اونطرف در میشنومچرا دوباره اومدی پیدام کنی؟حالا که من کاملا نسبت بهت سرد شدمدیگه هیچ گرمایی ندارم که باهات تقسیم کنم
دیگه نه...دیگه نه...دیگه آدمی نیستم که بهش تکیه کنی