Yousef - یوسف
افسوس بود و جز افسوس چیزی به شب نمی تابیدهرچشمه ای که می خشکید از چشم ما می افتاداز روزگار دلگیرم ای کاش رنج آخر داشتیوسف اگه برادر داشت کی توی چاه می افتاددل چشمه بود و می جوشیدوقتی خدا واسه ی مردمهر روز یک کوزه رو میشکستاز تیکه هاش دل می ساختاز تیکه تیکه ی قلبمهی کوزه ساخت اما حیفهی هرشب واسه من ِ تنهااز خون و خاک گِل می ساختبکار و بچینبچین و ببخشزمین خدابرای همستببین و نترسنترس و بگوخدای تا ابدخدای همست
تا چشم کار می کرد وتا اعتماد می کردمچشمم به هرچی که می دیدبی اعتماد تر می شدمعجون دردمندی از سردرد و دردسر بودمبا هر مسکن ِ تازه دردم زیادتر می شدخشکیده تر شدم ای ماهعکست توی کدوم چشمستاینجا که هرچی می بینم دالون ِ تنگ و تاریکه..
اینجا که هرچی می گردمراهی به سرپناهی نیستروح بزرگ من دیدی دنیا چقدر کوچیکه..بکار و بچینبچین و ببخشزمین خدابرای همستببین و نترسنترس و بگوخدای تا ابدخدای همستبکار و بچینبچین و ببخشزمین خدابرای همستببین و نترسنترس و بگوخدای تا ابدخدای همست..