taryaq-تریاق
ای مردمان ای مردمان از من نیاید مردمی
دیوانه ام اندیشد آن کاندر دل اندیشیده ام
امروز عقل من ز من، یکبارگی بیزار شد
خواهد که ترساند مرا پنداشت من نادیده ام
در دیده ی من برآ وز چشم من بنگر مرا
زیرا برون از دیده ها منزلگهی بگزیده ام
من از برای مصلحت در حبس دنیا مانده ام
حبس از کجا من از کجا مال که را دزدیده ام
تو مست مست سر خوشی من مست بی سر سرخوشم
تو عاشق خندان لبی من بی دهان خندیده ام
چندان که خواهی در نگر بر من که نشناسی مرا
زیرا از ان کم دیده ای من صد صفت گردیده ام
در زخم او زاری مکن دعوی بیماری نکن
صد جان شیرین داده ام تا این بلا بخریده ام
پیش طبیبش سر بنه یعنی منو تریاق ده
زیرا در این دام نظر من زهرها نوشیده ام
من از برای مصلحت در حبس دنیا مانده ام
حبس از کجا من از کجا مال که را دزدیده ام
تو مست مست سر خوشی من مست بی سر سرخوشم
تو عاشق خندان لبی من بی دهان خندیده ام